نه ابر می باردنه یاد لبخند تو افتادمپس من چرا اینقدر دلتنگم؟
سرفه می کنم به ابر می کشدحرف می زنم، به برفآفتاب در گلوی من به خواب رفته است
هر دو رفتند: گندم و گنجشکمرگ، همسایهی مترسکها است