اسیر


بر شانه بار شیشه ای ِ اندوه
در چشم هاش حسرت باران بود
می رفت خودکشی بکند با باد
ابری که در مسیر بیابان بود...


فردا


حالا بهار دیگری هستی
در سرزمینی دور
دارم به پایان زمستانم می اندیشم...


استوا


سرمازده ام، هوایی ِ آغوشت
پروانه ی روشنایی ِ آغوشت
راهم بده، تابعیتم را بپذیر
در کشور استوایی ِ آغوشت