بر شانه بار شیشه ای ِ اندوهدر چشم هاش حسرت باران بودمی رفت خودکشی بکند با بادابری که در مسیر بیابان بود...
حالا بهار دیگری هستیدر سرزمینی دوردارم به پایان زمستانم می اندیشم...
سرمازده ام، هوایی ِ آغوشتپروانه ی روشنایی ِ آغوشتراهم بده، تابعیتم را بپذیردر کشور استوایی ِ آغوشت